فراتر از ابرها

فراتر از ابرها

نمیدونم...

بازم شروع شد همه ی ندونستنا...همه ی ترسا....همه چیز...نمیدونم نگران کدوم تیکه ازین دل باشم... خدایا من ظرفیت این حالو ندارم.... خدایاااا لازم دارم بیای بغلم کنی.... عین بچه هایی ک از ترس ب بغل مادرشون پناه میبرن ‌...لازم دارم بهم پناه بدی... خدای مهربونم چیکار میشه کرد؟؟ راه درست چیه... میترسم... همیشه ازینکه ابعاد چیزیو ندونم و برام روشن نشه اون چیز ترسناکه... خدایا نمیدونم بگم ترسو ام یا بگم محتاطم...یا تجربه هام منو پر از تردید کرده...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |