فراتر از ابرها

فراتر از ابرها

وقتی...

وقتی ک فک میکنی مرگت داره میاد..انگار باورش برات سخته...انگار همه ی چیزایی ک میدونی یادت میره...یادت میره ک تو هم ممکنه نعمت سلامتی تو از دست بدی...قطعا تو هم ی روز میمیری...و قطعا روزی جوابگوی تموم کرده هات خواهی بود... وقتی درد همه ی وجودتو گرفته.. وقتیکه نگرانی همه ی لحظه هاتو پر کرده.... وقتیکه پناهی جز الله نمیبینی.. اون وقته ک عین بچه های رام و آروم میشی...میخوای خودتو تو بغل خدا جاکنی... خدایا ...الله عزیزم ای کاش تنگ در آغوشم میگرفتی...دست نوازشتو
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

ترسهام..

خدایا داداش رضا میگه تو ترسهامونو بعهده میگیری.... ترسهام هرلحظه دارن بیشتر میشن... لازم دارم بیای محکم بغلم کنی.... و دگ از دستت ندم....حتی بقدر چشم برهم زدنی...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

نمیدونم...

بازم شروع شد همه ی ندونستنا...همه ی ترسا....همه چیز...نمیدونم نگران کدوم تیکه ازین دل باشم... خدایا من ظرفیت این حالو ندارم.... خدایاااا لازم دارم بیای بغلم کنی.... عین بچه هایی ک از ترس ب بغل مادرشون پناه میبرن ‌...لازم دارم بهم پناه بدی... خدای مهربونم چیکار میشه کرد؟؟ راه درست چیه... میترسم... همیشه ازینکه ابعاد چیزیو ندونم و برام روشن نشه اون چیز ترسناکه... خدایا نمیدونم بگم ترسو ام یا بگم محتاطم...یا تجربه هام منو پر از تردید کرده...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

چجوری میشه؟؟؟؟

خدایا تا کِی و کجا و چجوری باید بابت اینکه صادقانه حرف میزنم و التماس میکنم ک پنهون نکنن و منو هم ک همه جوره بار این زندگیو میکشم ب دوشم آدم حساب کنن و از بابت خودخواهیاشون خودرایی هاشون بهم اسیب بزنن... خدایا خیلیییییی تنهام....
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

دیشب فقط شاید نیم ساعت چشام رفت روی هم... از همه چی باهم....نگرانی ب روح و جسمم فشار زیادی اورده... خدایاااااا مدد کن...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

میخوام برم...

میخوام همه شونو تنها بذارم با خودشون برم ...دوس دارم بمیرم یکباره تموم شه همه چی....اما انگار از اول...‌خرابکاری میکنم..دوس داشتم ولشون کنم تااااا هروقت ک ممکنه..اما دلم طاقت نداره...هی نگرانشونم...هرثانیه... میگفت شرمندم ک بخوام چیزی بگم... حق داری...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

دیروز....

تصمیم گرفتم برای همیشه برم....اما کجا؟ چجوری؟ من ک از فکر دیوانه میشم.. از نگرانی براشون.... صبح ی وبی رو خوندم ک عمیقا بابت هرمشکلی ب خدا توکل میکرد و خدا رو میشد توی وبش کنار خودش حس کنی... خیلیییی حالشو دوس داشتم ارامشش بخاطر این بود ک خودش وصل ب ی قدرت بی نهایت بود... خوش بحالش... کاش منم مث اون شم
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم برای تو که هستی دائماً و بی وقفه خدای مهربانم الله عزیزم چگونه می توانستم این همه از تو دور باشم آنچنان که در کوچه و خیابان ذکر تو بر زبانم جاری بود اما دلم فکرم هرکدام به سویی دل مشغولی های دنیایی را سرک میکشید درست مثل نمازم...نمازهایی ک اصلا شبیه ب حرف زدن با تو نیست... عزیزترینم کار درست را نمی شناسم کار غلط را تا حدودی آشنا هستم وقتی به این فکر می کنم که تمام روزها و شب ها سال ها و ماه ها همه و همه در مسیر اشتباه به
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

سردرد

سمت چپ سرم درد داره... صداش...حرفاش...تکرار مکرراتش ...سکوتهای نابجاش...کارنکردناش...همه چی آزارم میده... چشام پر از اشکه اما دگ حوصله و طاقت گریه رو هم ندارم... ظرفیت دردم تکمیله... سالهاست دردهامو پنهان کردم.. خدایا شکرت ک همیشه درمانم کردی... میدونم ک میدونی چقدر دچار تناقض شدم...دوسشون دارم از طرفی میگم و سعی میکردم با باری ک سنگینه برای شونه هام و حمل میکنم بهشون ثابت کنم اینو... ولی در عمل در حقم جفا میشه....
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

حسین علیه السلام..

روزا سخت میگذره و شبا سخت تر... ارباب نوکر خوبی نبودم هیچ....یار نبودم هیچ...بار شدم...سربار شدم...خوار شدم ....اما میگن تو تههههه رفاقتی....ینی وقتی دگ از چشم همه هم افتاده باشیم اگ تو رو صدا بزنیم باااااازم میشه روی جواب دادنت حساب باز کرد... همینه ک امیری و نعم الامیر.... از چشم همه شاید ب ظاهر نیفتادم اما از چشم خودم افتادم...از چشم خدا افتادم...از چشم اونی ک همیشه حاضره افتادم...از چشم امام زمانم افتادم...اومدم تو درستش کنی...
+ نوشته شده در پنجشنبه 13 مرداد 1401ساعت 19:23 توسط شهره |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد